joker

the kites always rise with adverse winds

Harvaght ke boodi

روزگار نمیگذرد زمان ایستاده

خورشید طلوع نمیکند

شب نمیگذر

سخت درگیر بیماری ام 

بیماری انتظار

بعد تو

سایه ها أطرافم زیاد میشوند

اتاقم پر از سر و صدا 

خواب ماه هاست که از چشمانم ربوده شد

حس میکنم سیاهی را که درونم ریشه کرده

زمان با تو بودن را مرور میکنم

بهترین شب های زندگیم

هر زمان که بودی من 

ابی اسمان را حس کردم

رویا هایم رنگی بود 

مهتابی نگاهت سیاهی شب هایم را روز میکرد




#هروقت که بودی همه چی قشنگ شد


مرد

تخت گرد گرفته ای که در خیالم بسیار به رویش بودی

تکه های شکسته شده عکس هایی که نگرفتیم اما هرشب با گونه ی تر ان هارا مورور میکردم

اینه ای که هر روز به رویش سایه ای خموده چتر می افکند

هر بار سکوت و هر بار هیاهویی که تنهایی هایم به پا میکند

و از کنار پنجره باتوبودن هایم را پاک میکند

و صاف بروی قلب خاکی که روزی برای تو بود شلیک میکند 

من شدم خاکستری از خاطره هایی که هرگز ساخته نشد

من خواستمت اما با نبودن هایت  بهتر بودم

خواستنی بود از ترس بی کسی

خواستنی که در ان دنبال چیزی درون خودم میگشتم که دست نیافتنی بود

خواستنی بود از علاقه به تصرف کردن و در تصرف قرار گرفتن 

اما خواستنی بود از تشنگی

که هنگامی که به سیری إنجامید سوئهاضمه شد و

استفراق

وزمانی میرسد که تو برای لحظه ای نگاهم دلتنگی

و ان زمان روبه روی اینه برای غرورت ایستاده کف بزن 

امااین من بودم که گذشتم

و تو هم از مردانگی ات بگزر و ان را کنار بگذار

ومن زنم زنی که از سپیدی صبح تا سیاهی شب در غریبان ترین حالت چندین بار فرومیریزد

من خواستم تا بگویم




که عیسا ها زاده های مادرانی اند نه پسران پدرانی


قهوه ی سرد اقای نویسنده

من ادولف هیتلر ام!

اما نه اون هیتلری که جنگ جهانی رو راه انداخت!

نه اون هیتلری که باعث کشته شدن هزاران نفر شد...

من نه طرفدار فاشیستم نه نازیسم

من فقط همونم که یک شب به سرم زد فاتح قلب کسی بشم

که همه دنیا میگفتن هیچوقت نمیتونم این کارو کنم

اما من با تمام قدرت شروع کردم و خوب پیش رفتم...

خیلی هم بهش نزدیک شدم اما درست لحظه ای که خواستم تصاحبش کنم

اسیر سرما شدم

سرمای نگاهش

مثل هیتلر که اسیر سرما ی زمستون شوروی شد

سرمای نگاه کسی که دوسش داری با سرمای زمستون شوروی هیچ فرقی نداره!

جفتش باعث میشه یه ارتش تلف بشه ویه جنگ جهانی رو ببازی

می دونی اگه ادولف هیتلر اسیر سرمای زمستون شوروی نشده بود چه اتفاقی می افتاد؟


اون میتونست کل دنیا رو بگیره!!!



ریگ روان

من بارها زنبور قورت دادم

حداقل سالی دو بار یک پرنده روی سرم خرابکاری میکند

همیشه وقتی دارم سریکی داد میزنم میخورم زمین

وقتی دارم پیانو میزنم محاله درش رو انگشتام بسته نشه

محاله وقتی دارم شب از روریل قطار رد میشم یه قطار بوق زنان سمتم نیاد

امکان نداره موقع راه رفتن روی چمن فواره ها کارنیفتن

هر نردبانی از روش بالا رفتم یه پلش زیر پام شکسته

محاله ممکنه روز تولدم مریض نشم


خدایا وقتی سرنوشتم مثل یک بچه ی کوچک انگشت خیس وتفی اش را درگوشم تکان میدهدو

موقع بالا رفتن از داربست پرت میشوم پایین ودوچرخه سوار ها میزنند بهم و حیوان خانگی دوستم موقعی که مراقبشم میمیرد تو کجایی؟من دلقک سقوط کرده ای ام اما چرا صرفا یک دلقک سقوط کرده نیستم؟چرا باید دلقک سقوط کرده ای باشم که بقیه ی دلقک های سقوط کرده رویش سقوط میکنند؟چرا روی پیشانی ام نوشته هر پیر زنی که در سوپر مارکت لیز میخورد باید بازوی مرا بگیرد؟



:)

کتاب ریگ روان 

یه شب

قهوه ای که از اتاق دلم سر میرفت

اخرین جرعه نگاهم

جلوی اینه

ولی

اینی که رو به رومه من نیستم

من این شکلی نبودم

حتی خودمو داره یادم میره

زندگی کردنو داره یادم میره

یادم میره که یادم میره

برای اخرین بار

در پنجررو باز میکنم

برای اخرین بار نگاهم به اسمون

لبخند به خیابون

برای اخرین بار بازی کردن با فندک
بیخیال همه درد ام

بازم پشت خودمو می خوام خالی کنم
میخوام خودمو از این دردسرا راحت کنم
قلب الودمو ازاد کنم


شب
بهترین لباسمو بپوشم
بهترین عطرمو بزنم
بهترین غذا رو بخورم
بهترین ها فقط برای یه شب

بعد


همه ی دروپنجره هارو چفت کنم
شیر گازو واکنم
بخوابم
صبح نشده همه درگیری هام پریده



چشمک



من زیاد رپ گوش نمیدم

اما با این یکی خاطره دارم

خاطره هایی که نه یادم میره نه می خوام که یادم بیاد


:( اشتباهی بودم


شازده کوچولو:چی بد ترازاینه که بیای و کسی خوش حال نشه؟




روباه:بری و کسی متوجه نشه


گهگداری

گاه گاهی که دلم میگیرد....
همه ی عالم را               روبه رو ی دل خود میبینم     
من تنها که دگر هیچ ندارم.....     تنهام.........
تنها تر از آن ام که بگم هیچ ندارم.....
شاید این راه به جایی برسد که دگر هیچ نخواهم
من دگر این ضربان را،شاید....
شاید نتوانم که بخواهم دیگر
همه در راه غریبه
همه در راه بر آن اند نگذارند تو باشی
همه جمع اند،ولی        همه هستند اما
هیچ کس فهم ندارد که بفهمد من را
#نویسنده حسین شمسایی پسر عمه ی عزیزم:)

گرگی که عاشق شد

                                     گرگ عاشق شده بود

                                 

                                      عاشق طعمه اش


                                     نفسی کشید وسمتش دوید


                                    نزدیکش شد


                                     بوییدش


                                    بوسیدش


                                     دندان تیز کرد


                                      و گلویش را درید


                                      و اما


                                     ذات احساس نمیشناسد



ترس

میترسم از چیزی که نیست

ولی شب ها تو قلبم سوسو میزنه

از وقتی اتاقم یه قفس شد

لبخندم یه ماسک

ادمای دورو برم مترسک شدن

قلبم شد میله هایی که دستامو بستن

بدنم شد جای کشیدن طعنه های ادما

خالکوبی هایی که هر روز کشیده میشن وبارها وبارها پاک میشن

از همون وقت ترسهام شد یه شبح تو کابوس خیالم

ترسم از این که دوباره گاف ندم

 از همون موقع نه بارون رو دیدم نه قدم زن هام رو  یاد می ارم

فقط دلم می خواد از این سردردام واین خونه بزنم بیرون

که هرلحظش اشک هامو یادم مییاد

از همون اول بین منو ودنیا هیچی نبود

یه رابطه ی توخالی

یه روزای پوچ


قول های بقیه رو یادم نمی یاد

ولی اخرین قولم

یادمه

به خودم قول دادم

که اعتماد نکنم

و این شد یه تررررس

تو دنیای پره گرگ


عکسمو پاره کردن خیلی ها

و من پاک کردم عکسشونو از تو دلم

بازم شد یه ترس که یادم نیاد خیلی چیزارو ازشون

باورش سخته باور کنم برمیگرده خاطراتم


حسمو کشت و من نبخشیدمش قلبمو

اینم شد یه ترس

که نکنه گناهاشو فراموش کنم


امیدمو کاشتم و فکرشو نمیکردم که جاش کاکتوس دراد

میترسم از اونایی که خواستن بد شم

و

بد شدم

از خیلی چیزای دورو برم رد شدم

چیزی که توی چشام نابود میشه هیچ وقت مثه اولش نمیشه

ترس ها که میگزرن از دورو برم

#من پوزخند میزنم بهشون

منتظرم که این بار می خوان ازم چیمو بگیرن



۱ ۲ ۳
Designed By Erfan Powered by Bayan